حالم از شرح غمت افسانه ايست

شاعر : سعدي

چشمم از عکس رخت بتخانه ايستحالم از شرح غمت افسانه ايست
در کنار آنچنان دردانه ايستهر کجا بدگوهري در عالمست
اي بسا عاقل که چون ديوانه‌ايستبر اميد زلف چون زنجير تو
گفتم او را اين چه زلف ( ... )\N
گفت هان في‌الجمله در ( ... )\N
از لبش يک نکته‌اي ( ... )\N
با فروغ آفتاب حسن اووز خمش يک قطره‌اي پيمانه‌ايست
نازنينا رخ چه مي‌پوشي ز منشمع گردون کمتر از پروانه‌ايست
از بت آزر حکايتها کنندآخر اين مسکين کم از بيگانه‌ايست
بت خود اينست از ( ... )\N
در جهانم خود همين ويرانه‌ايستدل نه جاي تست آخر چون کنم
اين نه دل خوانند کين ( ... )\N
اين نه عشق است از ( ... )\N